:
خانواده طبیعی ترین و مشروع ترین واحد تولید مثل و فراگیرترین واحدهای اجتماعی به شمار می آید. زیرا همه ی اعضای جامعه را در بر می گیرد. خانواده، دارای اهمیت تربیتی و اجتماعی است. افراد از سوی خانواده و در خانواده گام به عرصه هستی می نهند و جامعه نیز از تشکل افراد، هستی قوام می یابد و از آن جا که نهاد خانواده مولد نیروی انسانی و معبر سایر نهادهای اجتماعی است از ارکان و نهادهای اصلی هر جامعه به شمار می رود. بهنجاری یا نابهنجاری جامعه در گرو شرایط عمومی خانواده هاست و هیچ یک از آسیب های اجتماعی فارغ از تأثیر خانواده پدید نمی آید. به همین ترتیب نیز هیچ جامعه ای نمی تواند ادعای سلامت کند مگر آن که از خانواده های سالم برخوردار باشد(حمیدی، 1382).
دست یابی به جامعه سالم آشکارا در گرو سلامت خانواده و تحقق خانواده سالم، مشروط به برخورداری افراد آن از سلامت روانی و داشتن رابطه های مطلوب با یکدیگر است. از این رو سالم سازی اعضای خانواده و رابطه شان، بی گمان اثرهای مثبتی را در جامعه به دنبال خواهد داشت(برنشتاین،1989؛ ترجمه پورعابدی و منشی، 1380).
در کشورهای غربی که زن و مرد تقریباً از حقوق اجتماعی یکسانی برخوردارند و قانون و عرف هیچ امتیاز ویژه ای را برای هیچ یک از زوجین نسبت به دیگری قائل نیست، آمار طلاق و جدایی به بیش از پنجاه درصد می رسد(رایس[1]، 1996). وجود خشونت در روابط انسان ها و به ویژه در روابط زوجین امری شایع است، به گونه ای که می توان از خشونت به عنوان رایج ترین پدیده های موجود در روابط انسان ها نام برد. رابطه زوجین می تواند به آسانی تبدیل به چالش شود، حتی کوچک ترین فعالیت های روزانه روی دیگری به طور چشم گیری اثر می گذارد و سازگاری با نیازها یا آرزوهای شخص دیگر در تمام جنبه های زندگی مشکل است(شفیعی نیا و همکاران،1381).
بسیاری از مردم با شنیدن نام خشونت اولین چیزی که در ذهنشان نقش می بندد، آزار جسمی شدید می باشد. اما حقیقت آن است که خشونت طیف وسیعی از آزارهای روحی، جسمی، جنسی و کلامی را شامل می شود(مافی، 1381). افزایش سریع آگاهی همگان از خشونت از جمله: کودک آزاری، همسر آزاری و سایر اشکال خشونت در خانواده سبب شده است، افراد متخصص و عادی نتیجه بگیرند که خشونت در خانواده، پدیده جدیدی است. گرچه خشونت در خانواده از دهه 1970 توجه قابل ملاحظه ای را به خود معطوف ساخته، به ویژه در 15 سال اخیر این مسأله مورد توجه متخصصان قرار گرفته، باید توجه داشت که این پدیده در سراسر تاریخچه خانواده مطرح بوده و قدمتی به قدر کهن ترین افسانه ها دارد. به لحاظ تاریخی شاید بتوان نخستین پیشینه خشونت را در اسطوره های دینی، نظیر هابیل و قابیل سراغ گرفت، که البته فرهنگ و تاریخ هر جامعه جلوه ای خاص به این حقیقت داده است(مافی، 1381). بنابراین، می بینیم که این پدیده در طول تاریخ همواره به شکل پنهان وجود داشته و چندان مورد توجه واقع نشده و تنها در طی سه دهه اخیر نگاه پژوهشگران، از جمله جامعه شناسان، روان شناسان و جرم شناسان متوجه این پدیده شده و با انجام بررسی های گوناگون سعی در پرداختن به این معضل اجتماعی و مقابله با آن نموده اند(مافی، 1381).
خشونت به هیچ وجه، خاص یک جامعه نیست و هرگز نمی توان بروز چنین واقعه ای را به فقرا، طبقات کارگری و افراد کم سواد محدود دانست، بلکه امری جهانی است کما این که پیشرفته ترین کشورهای جهان نیز از این پدیده رنج می برند. یکی از پژوهش های انجام گرفته در آمریکا نشانگر این حقیقت بود که در میان تحصیل کرده های دانشگاهی خشونت از آمار بالاتری برخوردار می باشد(معتمدی مهر، 1380). آن چه در این بین، بیشتر موجب تأسف می گردد این حقیقت است که زنان به عنوان گروهی ویژه، هم چنان که در جامعه مورد
خشونت واقع می شوند، در خانواده نیز مورد بهره کشی سایر اعضای خانواده به خصوص همسران خود واقع می شوند، و قربانی انواع خشونت ها از جمله فیزیکی، روانی و … می گردند، که آثار و پیامدهای سوئی برای آن ها به بار می آورد و آمار و ارقام موجود این حقایق را بر ما آشکار می سازند(معتمدی مهر، 1380).
خشونت علیه زنان به خصوص از طرف شریک جنسی آنان بسیار شایع است. خشونت فیزیکی و جنسی هر ساله در 2 تا 4 میلیون زن آسیایی رخ می دهد. بر اساس گزارش انجمن پزشکی آمریکا فدراسیون(WHO) در سال 2000 یک نفر از هر سه زن در طول زندگیش مورد آزار قرار می گیرد و بر اساس گزارشات بانک جهانی، خشونت خانگی 5 درصد از سال های سلامت زنان را در زندگی کاهش می دهد. خشونت علیه زنان همراه با عوارض شدید جسمی و روانی نظیر افسردگی، اضطراب، مشکلات روان تنی(سوماتیزاسیون)، سوء مصرف الکل و مواد مخدر و اقدام به خودکشی و یا تأثیرات منفی درازمدت بر خانواده و نسل های بعدی می باشد(زنگی آبادی و مرادی شهر بابک، 1383).
در زمینه خشونت علیه زنان علاوه بر شیوع آن نگرش افراد نسبت به ان نیز مهم می باشد. زیرا نوع نگرش نسبت به نقش زنان و خشونت علیه آنان سبب تداوم این امر می گردد. این امر به خصوص در مورد آزارهای هیجانی و جنسی نمود بیشتری می یابد. پیچیده بودن خشونت علیه زنان که عوامل فردی تا قوانین و نگرش های سیاسی و اقتصادی جامعه را به عنوان عوامل زمینه ساز و مساعدکننده مطرح می کند، بررسی این مقوله را نیز بسیار مشکل می سازد(زنگی آبادی و مرادی شهر بابک، 1383).
1-2. بیان مسأله :
افراد براساس سرشت و فطرت خویش نیازمند انس و الفت با دیگران هستند تا مونس و مأنوس یکدیگر باشند. از نخستین روزهای پیدایی بشر بر عرصه خاک و اولین شکفتگی های اندیشه بشری در گستره تاریخ و آگاهی، خانواده و مسایل مربوط به آن همواره بخشی از اشتغالات فکری او را تشکیل می داده است. چرا که پیوند خانوادگی در شکل زوجیت، ضمن برطرف ساختن نیاز فطری بشر، برای زیستن در میان جمع، روابط نسبی و سببی دیگری را نیز ایجاد می نمود که به تقویت بنیان های اجتماعی منجر می شد. بنابراین، خانواده اولین نهاد اجتماعی است که شالوده حیات اجتماعی نیز محسوب می گردد و جنبه های ژرف و عمیق شخصیت انسان در آن جا پایه گذاری می شود و شیوه های گوناگون رفتاری در این نهاد دست مایه اولیه تجربه اجتماعی کودکان را فراهم می آورد که در نگرش آن ها نسبت به زندگی جمعی سهم حتمی و قطعی دارد. از همین روست که جایگاه والای خانواده به عنوان باهویت ترین نهاد اجتماعی از دیرباز مورد توجه اندیشمندان بوده و هیچ یک از مکاتب سیاسی، اجتماعی و فلسفی خود را از پرداختن بدان بی نیاز ندانسته است(نجفی،1384).
خانواده، اولین مدرسه ای است که انسان در آن آموزش می بیند و با اصول زندگی اجتماعی و روش تفاهم با دیگران آشنا می گردد. خانواده به صورت یک نظام دارای شبکه ارتباطی است که افراد آن دارای حال گذشته و آینده مشترکند و ارزش های اخلاقی و اجتماعی از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و اسباب رشد عاطفی- اخلاقی و اجتماعی افراد فراهم می گردد(ساروخانی،1380).
در این میان تشکیل خانواده با ازدواج زن و مرد آغاز می شود، ازدواج یکی از ارزشمندترین اقدامات زندگی به شمار می آید و هیچ اقدام اجتماعی دیگری را نمی توان از جهت ارزش با آن مقایسه کرد؛ چراکه این امر برای سلامت، امنیت و سعادت اجتماع سودمند و ضروری است(گل محمدیان و همکاران،1387). ازدواج، پیمان مقدسی است که در میان تمام اقوام و ملل و در تمامی زمان ها و مکان ها وجود داشته است، سنت دیرینه ای که در آن زن و مرد زندگی مشترکی را آغاز می کنند و پیمان می بندند که مصاحب و یار و غمحوار یکدیگر باشند، یکدیگر را بهتر بشناسند، همدیگر را خوشبخت کنند و با ازدواج به تنهایی خود پایان دهند(نوابی نژاد،1386). واقعیت آن است كه مقوله ازدواج از مهم ترین و پیچیده ترین جنبه های زندگی انسان بوده، به طوری كه لازمه ازدواج موفق وجود سطح بالایی از سازگاری طرفین است)فتینز[2] و همكاران،2001).
آن چه مسلم است همه افرادی که اقدام به این امر مهم(ازدواج) می نمایند، هدفی جز خوشبختی و کامروایی و نهایتاً دست یابی به موفقیت بیش تر ندارند. اما همه انسان ها از طریق روزنامه ها، مجله ها و یا رسانه های سمعی و بصری با مسائلی هم چون مشکلات و خشونت های خانوادگی، تعارضات زناشویی زوج های درحال جدایی و یا آمار فزاینده طلاق و از این قبیل مسائل آشنایی دارند. چنین مشکلاتی چرا تا این حد مورد توجه قرار گرفته اند و به ساختار خانواده تا این حد اهمیت داده می شود؟(رفاهی و همکاران،1389).
یکی از دلایل عمده ای که باعث می شود انسان امروز به ازدواج روی آورد، این است که نیاز درونی وی حکم می کند که کارهایش نظم و ترتیب داشته و از ساختاری معقول و شایسته برخوردار باشد. نظم و ساختاری معقول، اساس و ستون هر موجودی بوده و قالب های هر گونه خلاقیت و آفرینشی می باشند. به علاوه نظم و انضباط لازم است تا به امور زندگی سر و سامان، و آن ها را از آشفتگی و بی نظمی خلاصی داد.
همان طوری که اجتماع دچار تغییر و تحولات شتابنده شده و رشد وگسترش می یابد و بر تعداد نفوذش افزوده می شود و پیچیدگی های زندگی روزمره را رو به فزونی می گذارد، ضرورت و نیاز به نظم و ترتیب بیش از پیش محسوس و نمایان تر می گردد(انیل و انیل[3]، 1985، ترجمه رحمتی، 1372).
علی رغم این که ازدواج رضایت بخش یکی از عوامل مهم بهداشت روانی جامعه محسوب می شود ولی چنان چه ازدواج و زندگی خانوادگی شرایط نامساعدی برای ارضای نیازهای روانی زوج ها ایجاد کند، نه تنها بهداشت روانی تحقق نمی یابد بلکه اثرات منفی و گاهی جبران ناپذیری را به جای می گذارد، به طوری که اختلالات عصبی، افسردگی و خودکشی از پیامدهای اختلالات خانوادگی می باشند. با توجه به گستردگی اثرات سوء اختلافات زناشویی بر ابعاد مختلف زندگی فردی و اجتماعی و افزایش آمار طلاق (11 تا16درصد) در سال های اخیر، توجه به نگرش های همسرگزینی و یاری در امر انتخاب همسر، ضروری به نظر می رسد(موسوی چلک،1384).
متخصصان روانشناسی خانواده معتقدند که شناخت دقیق زوجین از یکدیگر قبل از ازدواج و جلوگیری از ازدواجهای خودسرانه و سهلانگارانه میتواند پیشگیری مناسبی برای پدیده طلاق بعد از آغاز زندگی باشد. طبق آمار ارائه شده 5/47 درصد مردان و 55 درصد زنان شناخت کمی از همسران خود هنگام ازدواج دارند و در این میان تنها 5/27 درصد مردان و 25 درصد زنان در هنگام ازدواج همسران خود را به خوبی میشناسند و در بین این دو دسته، دستهی دیگری هم وجود دارد که شناخت نسبی از همسران خود دارند، یعنی 10 درصد مردان و 20 درصد زنان. اگر این آمار به سویی رود که زوجین از هم شناخت کافی داشته باشند، به احتمال زیاد طلاق رشد نزولی خواهد داشت. بررسی ها نشان میدهد عدم شناخت صحیح از همسر علت عمدهی طلاقها گزارش شده است. غیر از این، شتابزدگی در ازدواج باعث ایجاد زیانهای غیرقابل جبران شده که برای رفع این معضل میتوان با مشاوره روانشناسی آن را حل کرد؛زیرا با این ارزیابی روانشناختی است که آمادگی فرد از لحاظ روحی و روانی برای ازدواج مشخص میشود(رستمی و همکاران، 1388).
در روند شناسایی عوامل ایجاد کننده تفاوت های فردی در واکنش به فشارهای زندگی، کوباسا[1](1979)، بیان کرد که سرسختی روانشناختی به عنوان یک ویژگی شخصیتی، رابطه بین استرس و بیماری را تحت تاثیر قرار داده، از عوامل اصلی ایجاد تفاوت های فردی در این زمینه است. از آن زمان به بعد، پژوهش های متعدد فرضیه کوباسا را حمایت کرده و نشان داده اند که سرسختی روانشناختی به عنوان یک ویژگی شخصیتی رابطه بین استرس و بیماری را تعدیل می کند(شریفی و همکاران، 1384).
نظریهی دلبستگی را بیشک بایستی یکی از برجستهترین دست آوردهای روانشناسی معاصر به حساب آورد. این نظریه فرایند شکلگیری و قطعشدن پیوندهای عاطفی را توضیح میدهد. مفهوم محوری و اصلی این نظریه به توضیح و تشریح این نکته میپردازد که چگونه نوزاد از نظر هیجانی نسبت به شخصی که وظیفهی مراقبت و نگهداری از وی را بر عهده دارد، دلبسته میشود و نیز چگونه هنگامی که از این شخص جدا میشود دچار تنش و تنیدگی میگردد. دلبستگی پیوند عاطفی نسبتا پایداری است که بین کودک و یک یا تعداد بیشتری از افرادی که نوزاد را در تعامل منظم دائمی با آنها میباشد، ایجاد میگردد. در ایجاد و تعیین کیفیت این پیوند عاطفی دو مفهوم قابل دسترس بودن و پاسخ دهنده بودن، تصویر مادرانه نقشی یگانه و منحصر به فرد ایفاء میکنند. زندگی نوزاد انسان، حول محور یک شخص خاص که قابل دسترس است و منظما به نیازهای مراقبتی او پاسخ میدهد، میچرخد و بدین ترتیب رفتار جستوجوی مراقبت نوزاد با پاسخدهی منظم
تصویر مادرانه شکل میگیرد. در واقع این رفتار جستوجوی مراقبت نوزاد است که دلبستگی نامیده میشود(رستمی و همکاران، 1388).
رابطه بین پنج عامل اصلی شخصیت و سبکهای دلبستگی از زاویهای دیگر نیز قابل بررسی است. در یک سری مطالعه، بوش[2] و همکاران(1986)نشان دادند که بسیاری از سازههای شخصیتی میتوانند به ترکیبی از پنج بعد اصلی کاهش پیدا کنند. این مسئله چالشی را پیش روی مقیاسهای مربوط به تفاوت های فردی قرار میدهد. چنین مقیاسهایی باید در صورت امکان در نقشهای که بهوسیله پنج عامل اصلی ایجاد شده است قرار گیرند(شیپور و برنان12، 1992). بنابراین اگر سبک دلبستگی را به عنوان یک سازه تفاوت فردی در نظر بگیریم این فرض مطرح میشود که سبکهای دلبستگی مثل سایر سازههای تفاوت های فردی واریانس مشترکی را با ابعاد پنج عامل اصلی شخصیت داشته باشد(بشارت و همکاران، 1385).
1-2- بیان مساله
کانون اصلی فشارهای حاصل از اعتیاد مردان متاهل، همسر و فرزندان آن ها هستند. همسران افراد معتاد برای مبارزه با اعتیاد شوهر از راهبردهای مقابله ای گوناگون مانند اجتناب شناختی، تلاش برای فرار فکری از مشکل، مواجهه فعال با همسر، تهدید به ترک و یا طلاق استفاده می کنند(گل پرور و مولوی، 1380).
در کنار عوامل مختلفی که عموماً برای طلاق عنوان شده است، مثل؛اعتیاد، فقر، ندادن نفقه، زندانی بودن شوهر، داشتن زنهای دیگر، عدم تفاهم اخلاقی و فرهنگی، اختلاف سنی و فساد اخلاقی و غیره عامل دیگری نیز وجود دارد که شاید تاکنون کمتر مورد توجه قرار گرفته است و حتی میتوان گفت که اصلاً به آن توجهی نشده است و آن”سبک دلبستگی زوجین”میباشد. وست وشلدون(1999)، فکر دلبستگی بزرگسالان را به عنوان روابط دو به دویی تعریف میکند که همجواری با یک شخص ویژه و ترجیح داده شده منجر به دست یافتن، یا حفظ شدن احساس ایمنی میگردد. بحث های فراوانی در خصوص نقش دلبستگی در همسرگزینی وجود دارد. ممکن است بتوان در همسرگزینی نقشی را برای دلبستگی در فرهنگهای غربی که با روابط آزاد قبل از ازدواج مشخص میشوند-که به نوبهی خود امکان ترک و قطع رابطه را برای هر دو طرف آسانتر میکند- در نظر گرفت؛زیرا این امر به افراد اجازه میدهد تا قبل از ازدواج شناخت بیشتری از همسر خود به دست آورند. اما مشکل بهتوان برای دلبستگی نقش قابل توجهی را در همسرگزینی در فرهنگهایی هم چون ایران که نسبت به روابط پیش از ازدواج و ازدواج رویکرد متفاوتی دارند در نظر گرفت؛زیرا با توجه به فرایند ازدواج در ایران واضح است که زوجین قبل از ازدواج زمان و فرصت کافی برای شناخت کامل یکدیگر را ندارند تا به سبک دلبستگی یکدیگر آگاه شوند یا تحت تأثیر آن قرار گیرند. به همین دلیل هم بسیار بعید است که همسر گزینی در زوجهای ایرانی، تحت تأثیر دلبستگی باشد؛در حالی که سبک دلبستگی هر فرد موضوع قابل توجهی است که متأسفانه کمتر به آن توجه شده و باعث جفت شدن زوجهای ناایمن گردیده که روابط زناشویی را تحت تأثیر قرار میدهد و باعث سست شدن و از هم گسستن آن میگردد(رستمی و همکاران، 1388).
براساس مشاهدات و تحقیقات متعدد، سه سبک دلبستگی بزرگسالی را که ادامه کیفیت روابط کودکی است شناسایی شده است: سبک دلبستگی ایمن، سبک دلبستگی اجتنابی و سبک دلبستگی دوسوگرا(بشارت و همکاران، 1385).
به باور گیرمن و رونی[3](1989)، همسران افراد معتاد تمایل دارند تا از سبک های مقابله ای متعددی استفاده کنند، ولی اجتناب رفتاری(اجتناب از روبه رو شدن با همسر، دور نگه داشتن کودکان از دید همسر) رایج ترین روش مقابله ای در بین همسران افراد معتاد بوده است.
با رشد فزآینده آگاهی در حوزه روانشناسی و پیدایش گستره های نو، مفهوم سرسختی نیز به عنوان یکی از ویژگی های شخصیتی مورد توجه نظریه پردازان روانشناسی به ویژه روانشناسان مثبت گرا[4] قرار گرفته است. در این چارچوب سرسختی به عنوان ترکیبی از نگرش ها و باورها تعریف می شود که به فرد انگیزه و جرات می دهد تا در مواجهه با موقعیت های فشارزا و دشوار کارهای سخت و راهبردی انجام دهد و برای سازگاری با آن شرایط سرسختانه فعالیت کند تا از میان رویدادهایی که می تواند به صورت بالقوه واجد پیامدهای فاجعه آمیز و ناخوشایند باشند راهی به سوی رشد و تعالی باز کند و فرصت هایی برای رشد فراهم آورد(مدی[5] و همکاران، 2002).
در افرادی که در دوران کودکی مورد خشونت قرار میگیرند، به دلیل آسیبها و جراحت روان شناختی حاصل از این سوء رفتار، طرحوارههای ذهنی شکل میگیرد که رابطه زناشویی بعدی آنها را تحت تاثیر قرار میدهد به دلیل اهمیت و نقش تجریه در خشونت دوران کودکی، خشونت خانوادگی امروزه مورد توجه روان شناسان قرار گرفته است. در اکثر موارد، خشونت در میان خانوادهها و در چارچوب روابط نزدیک زناشویی، گزارش شده است. و به رغم وجود صمیمیت در ارتباط زناشویی رخ میدهد که شاید واکنشی نسبت به تهدید تصور شده از کاهش صمیمیت باشد روابط صمیمی و پایدار و به دور از خشونت با کودکان و نیز شریک زندگی نقش مهمی در سلامت روانی و جسمانی دارد و جنبه مهمی از زندگی زناشویی است که مطالعه علمی آن از دهه 1990 آغاز شده است. یکی از مهم ترین عواملی که بر بقا، دوام و رشد خانواده اثر میگذارد، روابط سالم و مبتنی بر سازگاری و تفاهم بین اعضاء، به خصوص زن و شوهر است. سازگاری زناشویی، به عنوان یکی از مهمترین عوامل اثر گذار بر عملکرد خانواده است(سینها و مکرجی[1]، 1999).
خشونت خانگی واقعیتی است آزاردهنده در دنیای امروزه در جهانی كه محیط خانه باید پناهگاهی باشد تا ساكنانش در آن بیاسایند و خستگیها و رنجهای ناشی از دشواریهای محیط بیرون خانه را به فراموشی بسپارند، متاسفانه برای بسیاری از مردم خانه به جهنمی میماند كه آتش دشمنی، خشم، خشونت، كینه، و انتقام در آن هر لحظه شعله ورتر میگردد. خشونت خانگی مخصوص جامعه یا طبقه خاصی نیست. اكنون همه كشورهای دنیا و طبقات اجتماعی مختلف با آن دست به گریبانند. تغییر و تحولات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی نیز نه تنها سبب كاهش آن نگردیده بلكه در بسیاری از موارد بر دامنه آن افزوده است. اهمیت موضوع تا بدان حد است كه شمار زیادی از سازمآنها و موسسات بین المللی به ویژه سازمان ملل متحد در زمینه پیشگیری و مهار این پدیده، مقررات و دستورالعملهای متعددی را وضع نموده یا به اجرا نهاده اند. جای تاسف است كه براساس آمارهای موجود هنوز این اقدامها هیچ نتیجه قابل ملاحظه ای به بار نیاورده، اما با توجه به گستره اقدامهای ملی و بین المللی كه پیوسته رو به فزونی است میتوان امیدوار بود در آینده ای نزدیک این پدیده و پیامدهای آن كاهش یابد. اما خشونت خانگی تنها زنان و مردان سازگار را تحت تاثیر قرار نمی دهد. بلكه به جرات میتوان گفت كه بیشترین اثر را بر كودكانی دارد كه پیوسته یا به تناوب شاهد این خشونت اند. این اثرگذاری چنان كه خواهیم دید، نسبت به میزان تاثیر آن بر خود والدین دارای اهمیت بیشتری است(کردوانی، 1389).
1-2 بیان مساله
سالهای اولیه زندگی مهم ترین دوره تربیت و شکل پذیری شخصیت اجتماعی فرد میباشد. طرز رفتار بزرگسالان اثر عمیقی بر شخصیت
کودکان و عادات کسب شده توسط آنها دارد. اکثر پژوهشهای انجام شده نشان داده اند دو عامل اساسی یعنی خصوصیات خلقی کودك و رفتار والدین درتبدیل مشکلات رفتاری اولیه کودك به مشکلات رفتاری شدیدتر در آینده نقش اساسی دارند(قاسمی، ولی زاده، طولابی و ساکی، 1386).
بندورا[2](1975)، اعتقاد دارد بخش اعظم یادگیری از طریق مشاهده رفتار دیگران است. نکته مهم در این دیدگاه عدم نیاز به تقویت فوری است، یعنی فرد رفتار را مشاهده کرده و میآموزد ولی تا زمانی که نیازی به ابراز آن نباشد و به عبارتی عامل تقویتی وجود نداشته باشد، بروز نمیکند. هر چه الگو از مقبولیت و مشروعیت بیشتری برخوردار باشد احتمال یادگیری بیشتر است. در این مورد خاص والدین بهصورت افراد صاحب قدرت از نفوذ زیادی برخوردارند و کودکان آنها را به عنوان الگوی مناسبی تلقی نموده و در طول زندگی و هنگامی که خود بخواهند با کودکانشان برخورد کنند از همان شیوههای آزارگری توأم با غفلت و مسامحه استفاده میکنند(سیف، 1373).
در افرادی که در دوران کودکی مورد خشونت قرار میگیرند، به دلیل آسیبها و جراحتهای روان شناختی حاصل از این سوء رفتار، طرحوارههای ذهنی شکل میگیرد که رابطه زناشویی بعدی آنها را تحت تاثیر قرار میدهد(فریچ[3]، 2006).
در سال 1975 سه تن از پژوهشگران آمریکایی به نامهای استراوس، ولس و اشتاین میتز، به تشریح نظریه هایی پرداختند که آن را وراثت اجتماعی خشونت خانگی نام نهاده بودند. معنای این نظریه در عبارتی کوتاه چنین بود: آموختن خشونت در خانواده اصلی. این پژوهشگران شوهرانی را که والدینشان نسبت به هم خشن نبودند با شوهرانی که دست کم به یک مورد خشونت میان پدر و مادر خود اشاره کرده بودند، مقایسه نمودند. در مردانی که شاهد خشونت والدین خود بودند میزان کتک زدن زن سه برابر بیش از آنانی بود که چنین چیزی را مشاهده نکرده بودند(کردوانی، 1389).
خشونت خانوادگی نه تنها به رشد و گسترش صمیمیت آسیب میرساند بلکه ثبات خانواده و سلامت روان شناختی و جسمانی کودکان و زوجها را نیز تهدید میکند(آمرمن[4]، 1999).
اما سوالی که مطرح میشود این است که با توجه به نظریه روان کاوی فروید[5](1974)، تجربه خشونت در دوران کودکی چه نقشی در الگوهای رفتاری فرد ایفا میکند و سهم هر کدام از الگوهای رفتاری خشونت و سازگاری در بزرگسالی به چه میزان میباشد؟
1-3 اهمیت و ضرورت موضوع تحقیق
عوامل خانوادگی به عنوان یک سری از عوامل محیطی در بررسی عوامل تربیتی افراد موثر میباشند، چرا که خانواده به عنوان اولین محیط اجتماعی زندگی افراد بسیار حائز اهمیت میباشد و خیلی از چیزها را افراد در سالهای اولیه حیات اجتماعی خود در آن میآموزند. خانواده میتواند از جهات مختلف موجب بروز یا تشدید پرخاشگری شود که مهم ترین این عوامل عبارتاند از: ۱) نحوه برخورد والدین با نیازهای کودک: معمولاً کودکی که وسایل و اسباب بازی مورد علاقه خود را در دست دیگری میبیند برانگیخته میشود و در صدد گرفتن آن حتی با اعمال خشونت میشود. تجربه نشانگر آن است که چنانچه در کودکی همیشه توقعات و انتظارات فرد برآورده شده باشد او بیشتر از کسانی که توقعات و انتظاراتشان برآورده نشدهاست خشمگین وپرخاشگر میشود. ۲) وجود الگوهای نامناسب، داشتن الگوی مناسب در زندگی یکی از نیازهای انسان است زیرا انسآنها علاقه مند هستند که رفتار و کردار خود را مطابق با کسی که مورد علاقه خودشان است انجام دهند و چنین کسانی را راهنما و الگوی زندگی خود قرار دهند بررسیهای انجام شده نشان میدهد که بیشتر کودکان پرخاشگر والدین خشن و متخاصمی داشتهاند یعنی نه تنها کودک آنها از محبت لازم برخوردار نبود از الگوی پرخاشگری موجود در خانواده نیز تأثیر پذیرفته بود(شاهدی فر و همکاران، 1388).
یکی از دردناک ترین انواع خشونت، خشونت علیه کودکان میباشد. دوران کودکی از آسیب پذیرترین دورانهای زندگی هر فرد است. شخصیت هر انسانی در دوران کودکی اش شکل میگیرد و میتوان گفت مهم ترین دوران زندگی هر فرد، کودکی اش است. از دیگر سو، کودکان آینده و سرمایههای یک کشور به حساب میآیند و به هر میزان که مسئولین از این قشر غفلت کنند به همان اندازه از آینده کشور غفلت نموده اند. از این رو شناخت و بررسی معضل خشونت علیه کودکان ضروری به نظر میرسد(کامرانی فکور، 1385).
در زمانی که جامعه ایران خواستار رسیدن به پیشرفت وترقی است،لزوم توجه خاص به چگونگی تزلزل و نااستواری ارکان خانواده کاملا ضروری به نظر میرسد. در پژوهشهای گذشته بیشتر خشونت خانوادگی، خشونت مردان علیه زنان بحث شده است. تفاوتی که پژوهش حاضر با پژوهشهای انجام شده قبلی دارد، در واقع با دآن استن تجربه خشونت در دوران کودکی و نقش آن در الگوهای رفتاری خشونت و سازگاری میتوان به زوجهای دانشجو کمک کرد تا در گذشته خود بنگرند و اگر تجربه خشونت داشته اند راه کارهای این پژوهش را مدنظر قرار دهند و شاید بتوانند قسمتی از اختلاف هایشان را برطرف نمایند. هم چنین نتایج این پژوهش میتواند کمک شایانی به خانوادهها و برنامه ریزان و پژوهشگران مسایل اجتماعی نماید. از نتایج این پژوهش، دانشجویان، سازمان امور جوانان، آموزش و پرورش و بهزیستی سود خواهند برد. لذا با توجه به این مطالب و مشاهده عینی اینجانب را بر آن داشت که این موضوع را جهت پژوهش انتخاب نمایم.
مفهوم بهزیستی[1] و عوامل مرتبط به آن از دیرباز مورد توجه مطالعات انسانی بوده است و
دیدگاه ها و نظریات گوناگونی در این زمینه وجود داشته است. علاقه مندی پژوهشی بیشماری درباره توصیف وضعیت بهزیستی روان شناختی دانشجویان در کشورهای مختلف وجود دارد. در گذشته مطالعات روان شناختی بیشتر بر روی بیماری های روانی تمرکز داشته است و هم چنین بیشتر به درمان توجه كرده است.
به عبارتی دیگر تعریف سلامت مترادف با فقدان بیماری روانی و علائم مرتبط با آن تلقی میشده است (سازمان جهانی بهداشت[2]، 1984). از دهه 1980 به بعد در تعریف سلامت تغییر زیادی به وجود آمد. روان شناسی سلامت تنها به جنبه های منفی و رفع آنها توجه ندارد؛ بلكه همان طور که در تعریف سازمان جهانی بهداشت وجود دارد؛ به جنبه های مثبت سلامت و تقویت آن ها نیز توجه دارد؛ بنابراین فردی واجد شرایط سلامت است که از جنبه های اجتماعی، روانی و زیستی در شرایط مطلوبی قرار داشته باشد (بوم[3] و همکاران، 2001). ویژگی مهم روانی كه فرد واجد سلامت، میبایست از آن برخوردار باشد؛ احساس بهزیستی است (مایرز و دینر[4]، 1995).
بهزیستی روان شناختی[5] به طور گسترده ای مورد بررسی و به روش های مختلفی مفهوم سازی شده است.آن ها هم چنین بهزیستی را احساس مثبت و احساس رضایت مندی عمومی از زندگی
می دانند كه شامل خود و دیگران در حوزه های مختلف خانواده و شغل است. بهزیستی روان شناختی را برخی از محققان از نظر مؤلفه ها یا فرایندهای ویژه ای نظیر فرایندهای عاطفی مفهوم سازی می كنند (روتمن[6] و همكاران، 2003). عدهای نیز بر فرایندهای جسمانی تأكید كرده و خاطر نشان میسازند كه بین سلامت جسمانی بالا و كیفیت بالای زندگی، رابطه وجود دارد (اپستین[7]، 1992). ریف[8] (1989)، بهزیستی را بر مبنای زندگی آرمانی و به معنای شكوفاسازی توانمندیهای انسانی مفهومسازی كرده و به هر آنچه كه برای فرد با ارزش است و مطابق با خود واقعی وی میباشد، مربوط می شود.
ریف (1989) و ریف و کیز [9](1995)، بر این عقیده اند که بهزیستی فردی می تواند ناشی از ارتقاء احساس استقلال فرد در مراحل اولیه باشد. هم چنین اورنلاس[10] و همکاران (2007) اشاره به نقش والدین در درجه اول و پس از آن محیط و سپس جمع های دوستان کرده و نشان دادند که این گروه ها به ترتیب نقش مهمی می توانند در استقلال افراد داشته باشند. معانی، شاپوریان و حجت، (1379) نیز بر نقش محیط خانوادگی در بهزیستی افراد تأکید کرده و به این مهم اشاره کرده اند، که بهزیستی فردی در مرحله اول ناشی از محیط خانواده می باشد.
به هر حال، عوامل زیادی در بهزیستی افراد می تواند تأثیرگذار باشد، که بر این اساس بسیاری از محققان از راهکارهایی جهت ارتقاء بهزیستی افراد استفاده کرده اند (به طور مثال: شلدون و فیلاک[11] (2008) دستکاری[12] سه نیاز روانشناختی برای استقلال، شایستگی و و ابستگی در بهزیستی؛ بهزادنیا و محمد زاده[13] (2012)، به شرایط خانواده و هم چنین شرایط فرهنگی- اجتماعی، شغلی و محیطی و هم چنین نقش تأثیرگذاری که محیط می تواند بر روی آن ها داشته باشد، اشاره دارند. از این رو امید است که در این فصل بتوان توصیفی از بهزیستی و شرایطی که می تواند بهزیستی دانشجویان را تحت تأثیر قرار دهد، را نشان داد.
1-2 بیان مسأله
در طول دهههای اخیر تمركز مطالعات و تحقیقات در زمینه درك و مفهوم سازی جنبه های
روانشناسی مثبتنگر[14] از جمله بهزیستی و هم چنین یافتن شیوهای دستیابی به آن ها، دلایل ایجاد و نیز تداوم این ویژگیها، به طور فزایندهای رو به رشد است (لینلی و جوزف[15]، 2004 و سلیگمن[16]، 2006). در همین راستا دیدگاه ها و نظریات گوناگونی در رابطه با عوامل مرتبط بهزیستی وجود داشته است. از دیدگاه رایان و دسی[17] (2002) دو رویکرد اصلی در تعریف بهزیستی وجود دارد: لذتگرایی[18] و فضیلتگرایی[19]. تعدادی از محققان بهزیستی را با خوشی لذت گرایانه[20] یا شادكامی[21] برابر میدانند. برابر دانستن بهزیستی با خوشی لذتگرایانه یا شادكامی پیشینهای طولانی دارد. در دیدگاه لذتگرایی ارسطو، فرض بر آن است كه زندگی آرمانی به معنای زندگی همراه با شادی و لذت با اجتناب از افسردگی و ناراحتی
میباشد. در این رویكرد هدف زندگی كسب حداكثر لذت می باشد. این رویكرد، بهزیستی لذتگرا[22] نامیده می شود.
شاخص های بهزیستی لذتگرا بیشتر بر روی افزایش شادكامی از طریق وجود عواطف مثبت و حذف عاطفه منفی تمركز كرده است.در مقابل تعدادی از روان شناسان از جمله ریف (1989)، با وجود ماهیت جذاب بهزیستی لذتگرا،مخالف این نوع بهزیستی بوده و بر روی بهزیستی فضیلتگرا[23] تأكید دارند. دیدگاه فضیلت گرایی حاكی از آن است كه زندگی آرمانی به معنای شكوفاسازی توانمندیهای انسانی است. به عبارتی در این دیدگاه، هر آنچه برای فرد با ارزش است و مطابق با خود واقعی وی میباشد، مهم است. تعداد زیادی از روانشناسان در ازای برابر دانستن بهزیستی با شادكامی و لذت، آن را با فضیلت[24] برابر میگیرند. نظریات مبتنی بر ارضاء امیال، به رغم ایجاد لذت، همواره بهزیستی را در پی ندارد و در نتیجه، بهزیستی نمی تواند صرفاً به معنای تجربه لذت باشد (راین و دسی، 2001).
تعدادی از روانشناسان در تعریف بهزیستی این موضعگیری، بهزیستی فضیلتگرا را برگزیدهاند و در حال اجرای پژوهشهایی در حوزه بهزیستی بر اساس آموزه های سنت فضیلتگرایی هستند. این دیدگاه شامل یک درك كاملتری از سلامت روان شناختی مثبت است. ریف (1989)، به تفاوت های بهزیستی ذهنی و بهزیستی روان شناختی (كه نظریه پردازان فضیلت گرا طرفدار دومی هستند) اشاره
می كند. به طور کلی، روانشناسان بین بهزیستی لذتگرا و فضیلتگرا فرق گذاشته و درباره تفاوت های آن بحث کرده اند (کاشدان[25] و همکاران، 2008، ریان و هوتا[26]، 2009، هوتا و ریان، 2010).
تعدادی از محققین از جمله کاهنمان[27] (1999، 1999) در زمینه بهزیستی لذت گرا را مورد بررسی قرار داده و نشان دادند که بهزیستی شامل لذتهای آنی افراد می باشد. در مقابل تعدادی از محققین از جمله ریف (1989، ریف و کیز، 1995) و واترمن[28] (1993) بهزیستی را شامل به کاربستن و رشد خود فرد می دانند. از دیدگاه هوتا و ریان (2010) بهزیستی لذت گرا بیشتر برای دوره های کوتاه مدت سودمند است، در حالی که بهزیستی فضیلت گرا برای دوره های بلند، بیشتر از سه ماه، سودمند است. ریف (1989)، بر این عقیده است كه بعضی از جنبه ها مانند: تحقق هدف های فردی، متضمن تلاش بسیار و قانونمندی است؛ كه این امر حتی ممكن است در تعارض كامل با شادكامی كوتاه مدت باشد. بنابراین، بهزیستی را نباید ساده نگرانه، معادل با تجربه بیشتر لذت در مقابل افسردگی دانست؛ در عوض بهزیستی در بر گیرنده تلاش برای كمال و تحقق نیروهای بالقوه واقعی فرد است.
هوتا و ریان (2010) پیشنهاد می کنند که برای مشخص شدن بیشتر بهزیستی در بازه های زمانی مختلف، نیاز است که آن این دو نوع بهزیستی در موقعیت های متفاوتی بررسی گردد، از این رو تحقیق حاضر در پی آن است که در مرحله اول بهزیستی دانشجویان را مورد بررسی قرار دهد.
دسی و ریان (2002)، این فرض را به كار بردند كه سلامت روان شناختی مثبت نتیجه فعالیتهای فضیلتگرایانه است؛ كه رضایتمندی نیازهای روانشناختی پایه ای را پیشنهاد می كند. رضایتمندی نیازهای پایهای ممكن است به دلیل مكانیسمی باشد كه تجربه فضیلتگرایی در مدت یک فعالیت را به همراه و با بهزیستی فضیلتگرا مرتبط است. به همین دلیل است كه بهزیستی فضیلتگرا ممكن است ناشی از نتایج رفتاری در اجزای نیازهای روانشناختی پایهای باشد. به هر حال زمنیه پژوهشی در این زمینه نیازمند این است كه بفهمیم که چه عواملی بر روی بهزیستی دانشجویان و جنبه های آن تأثیر
میگذارد.
فرایندهای مؤثر در رشد شخصیت انسان، از نیاز او به انسان های دیگر ریشه می گیرد. این نیاز در خردسالی با وجود فرشته مهربانی چون مادر سرچشمه گرفته و در سال های بعد، با وجود همسر، فرزندان، دوستان، آشنایان و سایر افراد در شبكه اجتماعی سیراب می شود. سیراب شدن این نیاز است كه بهزیستی انسان را در تمام سنین تأمین می كند (معانی، شاپوریان و حجت، 1379، ص 99-100).
بر طبق نتایج تحقیقات نشان داده شده است که بهزیستی انسان تحت تأثیر شرایطی و محیط های زندگی فرد بوده و در گرو تعاملات فرد در زندگی است (بهزادنیا و محمد زاده، 2012)، که در این میان نشان داده شده است که والدین نقش مهمی را می توانند در این امر ایفاء کنند (رایان و همکاران، 2001 و بوت[29] و همکاران، 2009). خانواده یک متغیر اجتماعی و محیطی مهم می باشد که اثر تعیین کننده ای در فرایندهای سلامت و بهزیستی انسان دارد که ادراکات افراد از این شرایط محیطینیز مهم و اساسی می باشد.
توسعه بهزیستی و سلامتی افراد بر طبق نظریه خود- مختاری (دسی و رایان، 2002) وابسته به تکمیل و ارضاء سه نیاز پایه ای روان شناختی(استقلال[30]، شایستگی[31]، وابستگی[32]) است. شایستگی، تمایل افراد به تعامل مؤثر با محیط و رخ دادن نتایج مورد دلخواه فرد است و در مورد احساس کارایی که فرد نسبت به محیط دارد می باشد. استقلال درونی، به عنوان تمایل برای خودابتکاری در تنظیم رفتار افراد و در رابطه با احساس انتخاب و ارداده در انتخاب توصیف می شود. وابستگی، نیاز به احساس ارتباط و پذیرش از طرف نزدیکان (مانند والدین، معلمین، و همسالان) است و هم چنین احساس یک پیوند معنادار و نگرانی درباره دیگران می باشد ( دسی و ریان، 2002).
نظریه خودمختاری بر عوامل سازنده رفتار انسان تأكید دارد و اعتقاد بر آن است كه هر فرد دارای سه نیاز روانی شایستگی، استقلال و وابستگی است، كه ارضاء آن ها از ضروریات رشد فردی می باشد. در این نظریه، شرایطی كه تسهیل كننده و موجب بهبود رضایت از زندگی در محیطهای متعدد خانه، مدرسه و جامعه میباشد، مورد بررسی قرار میگیرد (دسی و راین، 2002).
و بیان مسأله
در جهان امروز بسیاری از فعالیتهای اساسی و حیاتی موردنیاز را سازمانهای گوناگون انجام می دهند یعنی پیشرفت و بقای جامعه تابع عملکرد موثر سازمانهاست؛ بنابراین میتوانیم جامعه امروز را جامعهای سازمانی بنامیم. در این بین، از مهمترین وسایل دستیابی به پیشرفت و ترقی، سازمانهایی هستند که بتوانند با کارآمدی و اثربخشی از عهده وظایف خودبرآیند (علاقه بند،1388). فلسفهی وجودی هرسازمان به نیرویانسانی آن وابستهاست (مهدیزاده و حسینی،1389). تقریبأ تمامی صاحب نظران، منابع انسانی را به عنوان اساسیترین عامل قلمداد کرده اند؛ بنابراین منابع انسانی نقش محوری در تحول سازمان دارد و تحولات عظیم سازمانی از توانمندیهای نامحدود فکری این عامل سرچشمه میگیرد (لوتانس،1998)
یکی از فرایندهای مؤثر در کارایی سازمان، تعهد و پایبندی کارکنان است که می تواند به تلاش بیشتر و تمایل قویتر برای حفظ سازمان منجر شود (پاگلیس و گرین، 2002).
تعهدسازمانی شامل قدرت نسبی هویت فرد با حضور در یک سازمان ویژه است. این تعریف سه مفهوم را در بردارد که عبارتند از اعتقاد قوی برای پذیرش اهداف سازمان، اشتیاق فراوان برای تلاش چشمگیر در سازمان و در نهایت تمایل برای تداوم عضویت فرد در سازمان (تانگ چن، 2005؛ پاگلیس و گرین 2002).
ماتیو و زاجاک (1990) متغیرهای مرتبط با تعهدسازمانی را در سه گروه عمده تقسیم بندی کرده اند: 1. متغیرهای پیش شرط، 2-متغیرهای همبسته، 3-متغیرهای نتیجه. مدنی و زاهدی (1384) متغیرهای موثر بر تعهدسازمانی را در چهارگروه دسته بندی کرده اند که به شرح زیر میباشد:1- متغیرهای شخصی 2-متغیرهای شغلی 3-متغیرهای سازمانی 4-متغیرهای محیطی.
آنچه تحتتأثیر ابعاد کیفیتزندگیکاری بر عملکرد کارکنان تأثیر خواهدداشت، متغیر تعهدسازمانی است. آنچنان که در پژوهشهای خارجی و داخلی همچون گینودو (1981)، لینکین (1991)، هاولو (1991)، جورتافت (1993)، آلن (1996)، جان سور (2002)، حمیدی (1381)، گوهری (1376)، رستگاری (1378)، صنوبری (1379)، قمیزاده (1379)، جمشیدی (1379)، مرادیان (1382) و خوشبختی (1383) نیز نشاندادهشد که وجود هریک از موارد مطرح در کیفیت زندگیکاری موجب بهبود عملکرد کارکنان خواهدشد.
عبارت کیفیت زندگی کاری که از مفهوم سیستم فنی- اجتماعی باز که در دهه 1970 طراحی شده، نشأت گرفتهاست با بهره گرفتن از مناسبترین روابط بین تکنولوژی و سازمانهای اجتماعی به تضمین استقلالدرکار، اتکای متقابل و تمایل افراد به درگیرشدن در کار کمکمی کند (ادهیکاری و گاتمن،2010). هرچند سیستم فنی- اجتماعی باز در عمل یک مفهوم قراردادی به حساب میآید، در این مفهوم فرض می شود که عملکرد بهینه سیستم و سازماندهی فنی صحیح با شرایط شغلیای تطابقدارد که درآنها نیازهای اجتماعی و روانی کارگران تامین میگردد. کیفیتزندگیکاری بهتر منجربه برآوردهکردن الزامات اجتماعی و فنی شغل در سازمانهای ما میگردد (میرکمالی
و نارنجی ثانی،2011).
در ابتدا، کیفیت زندگیکاری بر اثرات استخدام بر خوب بودن کلی و سلامت کارمندان تمرکز کرده بود، اما حالا تأکید و تمرکز آن تغییرکرده است. هرسازمانی به فراهم کردن محیط خوبی برای کارکنان نیاز دارد که شامل همه مشوقهای مالی و غیرمالی می شود که آنها بتوانند کارکنانشان را برای مدت طولانی و برای رسیدن به اهداف سازمان حفظ کنند (کار، 2010). کیفیت زندگیکاری به عنوان فرهنگ، سطح بالایی از تعهد متقابل را بین افراد و سازمان بهوجود میآورد، به این معنا که افراد به اهداف سازمان و توسعه آن و سازمان نیز به نیازهای افراد و بالیدگی آنها متعهد باشد.
از طرفیدیگر یکی از عواملی که دارای تأثیرات دوجانبه برعملکردشغلی و عملکردخانوادگی فرد است تعارض کار- خانواده است. تعارض کار-خانواده به تجربهای که در آن تقاضاهای حوزه کار و خانواده با یکدیگر تداخل پیدا می کند و از منابع در دسترس فرد تجاوز می کند اشاره دارد (رانتاتن، کینون، فدلت و پوکینن،2008). تعارض کار-خانواده، زمانی اتفاق میافتد که افراد در شرایطی قرار میگیرند که باید نقشهای چندگانه را که نیاز به زمان، انرژی و تعهد دارد، انجام دهند و همه آنها با یکدیگر تداخل پیدا می کند (جنز، چونکو، رنگرجن و رابرت،2007).
طبق تعریف گرین هاوس (1985 نقل از رستگار خالد،1385) تعارض کار-خانواده نوعی از تعارض بیننقشی میباشد که در آن فشارهای ناشی از کار و خانواده از هر دو طرف و یا برخی جهات ناهمساز میباشد. بدین معنا که مشارکت در نقشکاری یا خانوادگی دشوار میگردد.
تعارض کار-خانواده برای افراد و سازمانها به یک اندازه حائز اهمیت است. این تعارض در سازمانها باعث کاهش بهرهوری، تعهد سازمانی و رضایت شغلی و افزایش تأخیر و غیبت و کناره گیری از کار می شود (کوهن و براور،2006؛ کونولی،2000).
تعارض کار-خانواده بر گرفته از سه منبع است: تداخل کار در خانواده مبتنی بر زمان که بازتاب دهنده حالتی است که در آن خواسته های شغلی مانع نیاز کارکنان به صرف وقت در امور منزل و خانواده می شود. تداخل کار در خانواده مبتنی بر فشار که مشخص کننده این است که عوامل فشارزای شغلی، منجر به تحلیل رفتن سطوحی از توان فرد شده که نشاط و انرژی کارکن، حتی هنگامی که در خانه به سر میبرد را مختل می کند. در این شکل از تعارض، کارکردن موجب خستگی و بیرمقی می شود. تداخل کار در خانواده مبتنی بر رفتار مشخص کننده آن است که رفتارهایی که در محل کار، انجام آنها انتظار میرود، اگر در محیط خانوادهی فرد نیز ابراز و وضع شوند ایجاد مشکل مینمایند (اتزیون،1987؛ گرین هاوس و دیوتل،1985).
دلایل زیادی وجود دارد از اینکه چرا یک سازمان بایستی سطح تعهدسازمانی اعضایش را افزایش دهد (استیرز و پورتر، ۱۹۹۲). اولاً تعهدسازمانی یک مفهوم جدید بوده و به طورکلی با وابستگی و رضایت شغلی تفاوت دارد (گرینبرگ و بارون، ۲۰۰0). ثانیاً تحقیقات نشان داده است که تعهدسازمانی با پیامدهایی ازقبیل رضایت شغلی (باتمن و استراسر ۱۹۸4)، حضور (ماتیو و زاجاک، ۱۹۹۰)، رفتار سازمانی فرا اجتماعی (اریلی و چتمن، ۱۹۸۶) و عملکرد شغلی (می یر، آلن و اسمیت ۱۹۹۳) رابطه مثبت و با تمایل به ترک شغل (مودی، پورتر و استیرز، ۱۹۸۲) رابطه منفی دارد.
کارکنانی که دارای تعهد و پایبندی هستند نظم بیشتری در کار خود دارند و مدت بیشتری در سازمان میمانند و کار می کنند. مدیران باید تعهد و پایداری خود و کارکنان به سازمان را حفظکرده و پرورش دهند (وانگ و همکاران،2006) وتاثیر مثبت تعهدسازمانی در عملکرد سازمانها در بسیاری پژوهشها مورد تایید قرار گرفته است. افرادی که دارای تعهد کمتری هستند خروج و غیبت آنها از کار بیشتر است (آلن و مایر، 2002).
تعهد سازمانی به عنوان یک نگرش و طرز تلقی همانطور كه كخ و اسیرز (1998) اظهار داشتند، قادر است اطلاعات مفیدی جهت برنامه ریزی، سازماندهی، حفظ و نگهداری نیروی انسانی، غیبت و تأخیر و همچنین افزایش كارایی و عملكرد در اختیار مدیران قراردهد.